پیرمردی بود که انگشتری گرانبها از جد اندر جدش به ارث برده بود . او برای حفظ و نگهداری از این انگشتر مرارت فراوان دیده و از نوجوانی این انگشتر را بر انگشت خودش داشت . روزی از صحرایی می گذشت در میان راه به رودی زلال که آب خنکی هم داشت رسید . خواست تا خستگی راه را با استحمام در این آب روان از تن بدر کند . لباس هایش را در آورد و خواست انگشترش را هم بیرون بیاورد تا هنگام آبتنی گم نشود ، اما خوب که فکر کرد پشیمان شد و تصمیم گرفت با انگشتر به آب زند .
به درون آب رفت و مشغول شستن خود شد ، اما هر لحظه به انگشتانش نگاهی می کرد که مبادا انگشتر از آن جدا شده باشد . تا می خواست خود را در آب رها کند انگشتر موروثی اش به یادش می آمد و کیف آبتنی را از او سلب می کرد .
پیرمرد که بخاطر حفاظت از آن انگشتر روزگارش تلخ شده بود ناگهان خوشحال به روی دو پایش ایستاد و انگشتر با ارزشش را از انگشتش جدا کرد و به درون آب انداخت . نفس راحتی کشید و آسوده به آبتنی اش ادمه داد .
مطالب زیبا و خواندنی خود را در لینکدونی دانلودها 1 با لینک خودتان به نمایش در بیاورید ...
پیرمرد
انگشتر
آب رودخانه
من هم
کاش
سلام....لحضه یا لحظه ؟
ابخشی معلم!
اوهووم.
سلام مطالب وبلاگتون خیلی جالبه خوشحالم از اینکه به وبلاگتون سر میزنم
وووعجله می کنی !
چرا توی روایت اینقدر عجله می کنی ونمی ذاری اتفاق بیفته...هان چرا؟
همی طو خاشن نه .
(پیش از آنکه فکر کنی اتفاق می افتد)
سلام و نخسته..
زیبا نوشتی از نگهد اری ارث ..
اما دور انداختن انگشتر افکار نوشته را بهم می زنه..!!
موفق و شاد باشی
طفلک آب !
نام کتاب درج شود تا مبادا سو تفاهم بوجود بیاید زیرا گنجشک فکر کرده که داستان ساخته ذهن خودتان است
تبهزلات
خوبه پیر مرده بعد از عمری فهمیده برای چی کیف نمی کنه...! ما ها که می میریم و بعد می فهمیم لحظاتی رو که می تونستیم حال کنیم رو به چی فروختیم...!
ولی دیگه اون موقع خیلی دیره...
اول سلام
مال تو هم خوندنی بود
ولی بیشتر به درد قصه کودکان می خوره
گمتکگنماتما
سلام
عجب همتی داشته بعد از این همه سال
سلام.
این پیرمرد قصه محافظ و وارث خوبی بوده