جغد بندری
جغد بندری

جغد بندری

انگشتر





پیرمردی بود که انگشتری گرانبها از جد اندر جدش به ارث برده بود . او برای حفظ و نگهداری از این انگشتر مرارت فراوان دیده و از نوجوانی این انگشتر را بر انگشت خودش داشت . روزی از صحرایی می گذشت در میان راه به رودی زلال که آب خنکی هم داشت رسید . خواست تا خستگی راه را با استحمام در این آب روان از تن بدر کند . لباس هایش را در آورد و خواست انگشترش را هم بیرون بیاورد تا هنگام آبتنی گم نشود ، اما خوب که فکر کرد پشیمان شد و تصمیم گرفت با انگشتر به آب زند .


به درون آب رفت و مشغول شستن خود شد ، اما هر لحظه به انگشتانش نگاهی می کرد که مبادا انگشتر از آن جدا شده باشد . تا می خواست خود را در آب رها کند انگشتر موروثی اش به یادش می آمد و کیف آبتنی را از او سلب می کرد .


پیرمرد که بخاطر حفاظت از آن انگشتر روزگارش تلخ شده بود ناگهان خوشحال به روی دو پایش ایستاد و انگشتر با ارزشش را از انگشتش جدا کرد و به درون آب انداخت . نفس راحتی کشید و آسوده به آبتنی اش ادمه داد .

نظرات 15 + ارسال نظر
hamid شنبه 5 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 02:46 ب.ظ http://downloadha1.blogsky.com

مطالب زیبا و خواندنی خود را در لینکدونی دانلودها 1 با لینک خودتان به نمایش در بیاورید ...

نهنگ شنبه 5 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 09:52 ب.ظ

پیرمرد
انگشتر
آب رودخانه
من هم
کاش

فریده قاسمی یکشنبه 6 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 06:23 ب.ظ http://dokhtekong.blogsky.com/

سلام....لحضه یا لحظه ؟

ابخشی معلم!

بندرلنگه دات کام یکشنبه 6 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 07:32 ب.ظ http://www.bandarelengeh.com

اوهووم.

دخت لوک یکشنبه 6 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 09:09 ب.ظ

سلام مطالب وبلاگتون خیلی جالبه خوشحالم از اینکه به وبلاگتون سر میزنم

گن جیش کک دوشنبه 7 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 01:06 ق.ظ

وووعجله می کنی !
چرا توی روایت اینقدر عجله می کنی ونمی ذاری اتفاق بیفته...هان چرا؟

همی طو خاشن نه .
(پیش از آنکه فکر کنی اتفاق می افتد)

انبا میناب دوشنبه 7 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 01:10 ق.ظ http://www.ambaminow.blogfa.com

سلام و نخسته..
زیبا نوشتی از نگهد اری ارث ..
اما دور انداختن انگشتر افکار نوشته را بهم می زنه..!!
موفق و شاد باشی

سیاورشن دوشنبه 7 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 03:31 ق.ظ http://siavarshan.blogsky.com/

طفلک آب !

[ بدون نام ] دوشنبه 7 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 12:54 ب.ظ

نام کتاب درج شود تا مبادا سو تفاهم بوجود بیاید زیرا گنجشک فکر کرده که داستان ساخته ذهن خودتان است

[ بدون نام ] دوشنبه 7 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 09:46 ب.ظ

تبهزلات

مهتاب سه‌شنبه 8 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 01:24 ب.ظ

خوبه پیر مرده بعد از عمری فهمیده برای چی کیف نمی کنه...! ما ها که می میریم و بعد می فهمیم لحظاتی رو که می تونستیم حال کنیم رو به چی فروختیم...!
ولی دیگه اون موقع خیلی دیره...

الهام چهارشنبه 9 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 11:27 ق.ظ http://www.hamine.blogsky.com

اول سلام
مال تو هم خوندنی بود
ولی بیشتر به درد قصه کودکان می خوره

[ بدون نام ] شنبه 12 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 08:04 ب.ظ

گمتکگنماتما

بهمن گان یکشنبه 13 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 12:15 ب.ظ http://bandarmehr.blogfa.com/

سلام
عجب همتی داشته بعد از این همه سال

بندرجاسک-فرزاد بادروج یکشنبه 13 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 11:11 ب.ظ http://www.jaski.blogfa.com

سلام.
این پیرمرد قصه محافظ و وارث خوبی بوده

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد