از خیابون امام که اصلی ترین خیابان بندرعباس میگذشتم. نمیدونم چی شد که خواستم سطل های زبالهی خیابون رو بشمارم.شاید دلیلش این بود که یکی از دوستانم همیشه میگفت اگه سطل زباله توی شهر زیاد باشه مردم آشغال شون رو زمین نمیریزن. و من وقتی از اونجا میگذشتم یاد همون دوستام بودم. سطلها رو میشمردم که متوجه تعداد زیاد صندوقهای صدقه شدم. وقتی که هر دو تا شون و شمردم دیدم که صندوقهای صدقه خیلی تعدادشون از سطلهای زباله بیشتره...
ارباب من!
از تو، یاقوت و حریر و زَر نمیخواهم نمیخواهم که بر من جامههای اطلس و دیبا بپوشانی تنها خواستهی من آن است که بشنوی سخنم را زیرا که من در شعر خود، میآورم بر تو تمام فریاد عربها را تمام نفرین عربها را..! سَرورم! اگر شعر و غزل را خوش نداری، به جلادت بگو بگذارد آزادانه پارس کنم!
چه بیتاب بودم برای تمام کردنش تا آغازی باز شود. آغازی که هوشیار میخواستمش تا پیری آن تمام در جوانی این آغاز گم شود. بیقرار راه را میرفتم و در سرم دنیای برنایی بود. دنیایی خواستنی برایم که هیچ از آن نمیدانستم. نزدیک میشدم و روشنیات پیرامونم را تاریک و تار میکرد و همهی حواس پنجگانهام بر نبض کم دستان کوچکات میتپید. برایت راه میساختم و خط خط وجودم را میخواندم. مرا از بر میکردی و یادم نمیگرفتی. دنیایم را میشناختی. بهشت و جهنمام را نیز...، اما دنیای دیگری را میکشیدی که در آن راه تنفسم تنگ میشد. سال موش بود. سال1387 شمسی. سالی که شد این حادثه...
سالی که جغرافیای مادریام تلخ و ناخوش احوال بود و بیمار و هار...و همهی این جهان با ما قهری آن گونه داشتند. بر میزان من همه ناعادل بودند و مردم شهرم نداری هر گونه داشتند. هم نداری سست! هم نداری سخت! مردم شهرم آن زمان رنگ صفتها را دیگر نمیشناختند و به هر مکری، دستی گشاده سفره میکردند. آن روزگار روزگار زیست من نبود. با آنکه خاک نمدار جنوبیام را تا جان میخواستم و به وسعت انگشتان اندازههایش را میدانستم. اما خاک خاک من نبود... زمانه زمانهی من نبود. انگار وقت تنفس این تن در من نبود. گیجی و سرخوشی کم مرا سیر آن همه نعمت دادار نمیکرد. در سرم سفری کهنه زنده بود. سفری تا همیشه و بیبرگشت از خاک و زبان مادریام...
روزنهای ریزم در این چادر سیاه انگشت شمار بودند. زن و مردی که از شهوتشان تراویده بودم، و آن چند تای که قبل و بعد از من ساخته بودند، بهانهی سفتی برای ماندنم نبود. آن دورِ ناشناخته را برای خود شدنم میخواستم، برای برابرتر شدنم با آدمهایش. برای رهایی بیشتر و دایرهای بازتر.
تو با همهی آنچه داشتی وارد من شده بودی،با آنچه میخواستم و نمیخواستم. دستانم باز میشد و بازتر... و اندازهی بزرگم را باز مییافتم. وسعتم را در مییافتی و قانونم را. همیشگی میشدم برایت حتی وقتی که خط قرمزهایم را عبور میکردی و به ایست قانونم پوزخند ابلهانه میزدی و عبور بیخودت را با نفرت من شیرین جان میکردی...بیمار گونه. و گاهی ناخوشیات را به درد خودم آغشته میکردم. بودم برایت حتی وقتی که خودم را نمیخواستم داشته باشم...و عاشقانه صبوریام را بارور میکردم.
بهترینهایت آنقدر ناچیز بودند که با چشم نمیدیدمشان، همان بهترینهای مردم شهرم. همان صفتهای رنگین آدمکها خاک مادریام که با عینک روزمرهگی مشاهدهشان میکردم. همیشه با آن چیزی که حالا کماش داری، مست و مسرور بودم. آن رنگ بیرنگی وجودت که حالا گاهی به خود رنگی میگیرد. امیدم پایاندار میشود و بودنت در کنارم.
اکنون با یک بیجهتیِ دست و پا گیر در نبردم. درست زمانیکه همهی جهتها را به آن جهت ناشناخته ترجیح دادم...
سخت وا ناگزیراست وقتی همهی کولهبارت را برای یک سو بسته باشی و آن سو هم میانش بسته باشد!!!
زمستان ۱۳۸۷ .
مرا بتکان
ای زن
تا برگ های زهر آلود روحم
بریزند !