«ــ وارتان! بهار خنده زد و ارغوان شکفت.
در خانه، زیرِ پنجره گُل داد یاسِ پیر.
دست از گمان بدار!
با مرگِ نحس پنجه میفکن!
بودن به از نبودشدن، خاصه در بهار...»
وارتان سخن نگفت
سرافراز
دندانِ خشم بر جگرِ خسته بست و رفت...
□
«ــ
وارتان! سخن بگو!
مرغِ سکوت، جوجهی مرگی فجیع را
در آشیان به بیضه نشستهست!»
وارتان سخن نگفت؛
چو خورشید
از تیرگی برآمد و در خون نشست و رفت...
□
وارتان سخن نگفت
وارتان ستاره بود
یک دَم درین ظلام درخشید و جَست و رفت...
وارتان سخن نگفت
وارتان بنفشه بود
گُل داد و
مژده داد: «زمستان شکست!»
و
رفت...
سلام دوست خوب وبلاگت بسیار عالیه اگه بتونی مطالب را زیاد کنی خوبترم میشه
سلام
به روزم
نظرات تائید شد.