مقابل درب زندان ایستادم و برای اولین بار از بیرون به دیوارهای بلندش نگاه کردم. وقتی اون طرف دیوار بودم اصلا گمان این روز را نداشتم. همراه من دو جوان دیگر هم آزاد شدند. که به محض بیرون آمدن با اتومبیلی که منتظرشان بود رفتند. جرمشان با من یکی نبود اما پیش میآمد که همدیگر را ببینم. آرام به راه افتادم.حالا که عمر زندانی بودنم تمام شده بود با خودم میگفتم آنقدر هم سخت نبود که من بیقراری میکردم. خوشحال بودم و یواشکی میخندیدم ، حواسم به دور برم بود تا کسی نگوید این مرتیکه خوله داره با خودش میخنده... کل داراییام حالا یک کیف با خرت و پرتای توش بود،اما احساس خوبی داشتم. هیچ کس نمیدونست آزاد شدم، برای اولین بار توی عمرم کسی هیچ توقعی ازم نداشت! تجربهی جدیدی بود. مردد بودم اول کجا بروم...توی همین فکر بودم که صدای موتور سیکلتی که نزدیک میشد رو شنیدم. پشت سرم را نگاه کردم. موتور 125 سیجی با سه جوان که تقریبا همسن خودم بودند. اون که آخر نشسته بود و داشت از پشت میافتاد با لحن آروم و قدرتمندی گفت: سیگار داری؟! هر سه نفر به طور وحشیانهای سر تا پایم را نگاه میکردند...من که ترسیده بودم زود گفتم: نه...تازه از زندان آزاد شدم... به امید اینکه زود رهایم کنند و پی کارشان بروند. از موتور پیاده شد و آرام نزدیک شد: به قیافهات نمی خوره زندانی باشی... اون دو نفر نیش خندهی تلخی زدند. موتور را جک کردند و نزدیک شدند. انگار از چیزی دلخور بودند...اما یقین داشتم از طرف من نبوده... آرام خواستم بروم. نفر وسطی که درشت بود دستم را گرفت. با لحن تندی گفت: دارن باهات حرف میزنن! قبلم تند میتپید. و سخت عرق کرده بودم. آب دهان را قورت دادم و خبردار ایستادم. نفر سوم کوتاه قد و نحیف بود در حالی که دور و برش را نگاه میکرد گفت: پول داری بریم سیگار بکشیم؟! دست کردم و ته چهار جیبم را بالا آوردم : هیچی ندارم... زود متوجه شدم کار بدی کردهام. هر سه نفر عصبانی و داغ بودند. نفر دوم مشتی آرامی به شکمام زد...دست و پایم کاملا بیحس بود. خواستن کیفم را بگیرند که دستم را رها نکردم. لگد محکمی دستم را از کیف جدا کرد. پژوی مشکی رنگی از دور میآمد به محض اینکه ماشین را دیدند سوار موتور شدند من تند رفتم و خواستم کیفم را بگیرم. در حالی که موتور حرکت میکرد من کیفم را چسبیده بودم. دو نفری با مشت رو دستم میزدند. من به زمین افتادم و موتور رفت. متوجه شدم مچ دستم میسوزد، دستم را با موکتبر یا تیغ بریده بودند. روی زمین نشستم و دور شدن موتور بیپلاک را نظاره کردم. ماشین پژو هم در بین راه به کوچهای رفت. دستم را روی زخم گذاشتم .خون به سرعت از تنم خارج میشد. بلند شدم و از همان راهی که آمده بودم برگشتم ...
عجب تجربه ای در اولین روز آزادی !
متن تلخ و ناراحت کننده ای بود ، حتی اگر یک داستان کوتاه باشد ..
با سلام و آرزوی پیروزی و سر بلندی هر چه بیشتر
در خصوص نوشته ات بنام « از گذری بر گذری » با اجازه مطالب مختصری قلمی می کنم.
شاملو در جایی می گوید: من برای هنری که در آن تعهد نباشد، پول سیاهی هم ارزش قائل نیستم. شاعر ترک ناظم حکمت هم در یکی از شعرهایش بیان می کند: شعر ما باید همچون گاو آهن باشد که بتوان با آن زمین را شخم زد. این دو نقل قول از اسطوره های ادبیات معاصربه روشنی نشان می دهد، که ادبیات و هنرمند بمثابه عنصر اجتماعی تاثیر گذار چه نقش اجتماعی سترگی می توانند به عهده داشته باشد.سلطه خشونت بار عقب مانده ترین عقاید و نظرات سیاسی، بدیهی ترین آزادیها و حقوق اولیه افراد جامعه را نشانه گرفته است.مردمان محروم و ستمدیده میهن مان نابرابری،غارت دسترنج خود،و نابسامانی عدیده اقتصادی و سیاسی را به عینه تجربه می کنند.صدای ناقوس سرکوب ومرگ شیفتگان آزادی و عدالت اجتماعی هر لحظه مصیبت بارتر به گوش می رسد.در چنین وضعیت اجتماعی، هنرمند( نویسنده، شاعر و وبلاگنویس) نمی تواند نان عافیت اندیشی اش را بخورد و باز بقول شاملو به طاعون آری بگوید.آنچه می تواند در چنین موقعیتی مضمون نوشتاری یک هنرمند آگاه و مردمی را تشکیل دهد، تبلور واقعیتهای دردناک و سرسخت اجتماعی است.هنرمند میبایست پلشتی و خشونت بی حد و مرزی که در جامعه حاکم است، به بهترین شکلی نشان دهد، همان کاری که شما در نوشته ات به نحو بسیار موجز از عهده آن بر آمدی.با امید به آفرینش نوشته های پر ارج تر - منصور
با اچازه’ شما در فیس بوک به اشتراک میگذارم