تا نگاهم را میدید سرش را زیر میکرد و رنگش را میباخت . گوشهی چادر مادرش را محکم گرفته بود و کمتر توجهی به اطرافش داشت. سحر عجیبی در چشمان سیاهش بود. با وجود سن کمی که داشت عشوههای دلبری را خوب میدانست. حتی یک لحضه نمیتوانستم چشم از او بردارم، کف دستم خیس عرق بود . صدای قلبم را میشنیدم . با صدای بوق بوق ماشین عروس و داماد آمدند. داماد دستان حنا بستهاش را دور عروس حلقه کرده بود تا مبادا نامحرمی با او برخورد کند . زنان بیوقفه کل میزدند و پول و سکه برسر عروس و داماد میریختند . اکثر مهمانها به احترام آنها برخواسته بودند. او و مادرش هم ایستادند. هنوز گوشهی چادر مادرش را در دست داشت. اندام بلند ولاغرش در آن لباس قرمز مرا تشنهتر میکرد . یکی از دختران آمد و دستش را گرفت او را دعوت به رقصین کرد،نگاهی گذرا به من کرد ، لبخندی زدم. نگاهی به مادرش کرد مادرش با تبسمی که برلب ماتیک زده اش داشت زمزمه ای کرد و جلویل* در دست داشتهاش را روی سر او انداخت و با مهارت خاصی چادر را ازاو جدا کرد. دختر او را وسط مجلس برد و خودش شروع به رقصیدن کرد . همه کف میزدند و اشو ...اشو ... میگفتن . وقتی او شروع به رقصیدن کرد موبرتنم سیخ شد ، دستان کشیدهاش را مثل نقاشان حرکت میداد و کمرش را مواج تکان میخورد. احساس تندی در من بود، میخواستم تکانی بهخورم، بهچرخم و بهرقصم. ناگهان صدای عربده کشیدن از بیرون خانه آمد و به دنبالش صدای جیغ زنان. چند مرد سراسیمه داخل خانه شدند، لباس یکیشان پاره و خونی بود، دنبال کسی بودند. صدای موسیقی قطع شد و همهمه اوج گرفت. برادر داماد به طرف تازه واردان حمله کرد و یکیشان را روی زمین انداخت، صدای جیغ زنان دوباره بلند شد. آن چند نفر به جان برادر داماد افتادند. یه عده از میهمانها به اتاقها گریختن و بعضی از در تنگ حیاط فرار کردند. من با چشم دختر را جستجو میکردم ولی هیچ اثری از او نبود. درگیری تا نزدیک من کشیده شده بود. وحشت در وجودم بود، خیلی بیرحم همدیگر را میزدند. با چاقو، چوب، سنگ و هر چیزی که در دستشان بود، من هم به سرعت از درب حیاط خارج شدم، برای چند دقیقه د. خترک را فراموش کرده بودم. بیرون هم شلوغ بود، چند نفر کنار دیوار خانه سیگار میکشیدند. نزدیک آنها رفتم و منتظر ایستادم، اول چپ چپ نگاهم کردند اما کم کم بیتوجه شدند. زمان گذشت و درگیری تمام شد، همه رفتند ولی آن که منتظرش بودم نیامد . خمیازهی پی در پی میکشیدم، تمام تنم خسته و بیحال بود، دیگر حس نگاههای دختر در من کمرنگ و کسالت بر خیال دخترک چیره میشد، ساعتم را نگاه می کردم 3:16 آرام و بیحال به طرف خانه براه افتادم
* : یکی از روسری های زنان هرمزگانی
خاک استان هرمزگان مثل هر جغرافیایی دیگر روئیدنیهای خاص خودش را دارد. به میزان بارندگی,خاک و تغییرات آب و هوایی در نواحی مختلف درختان متنوعی رشد میکند, از درختان تزئینی گرفته تا درختان میوه و غیره . درختانی مثل گل ابریشم , سریش(شیریشک) کهور و کرت از درختانی هستند که هم زیبایی بصری دارند هم به لحاظ شاخ و برگ و گستردگی شان سایه خوبی را ایجاد می کنند . تصاویر ی از خیابانهای قدیم بندرعباس را که مشاهده کنیم درختان سترگی را می بینیم که کل خیابان را سایه کردهاند و این سایه ها خود به تنهایی دمای هوا را 3 تا 8 درجه کاهش می دهند , این برای شهری که هشت ماه سالش تابستان است نعمت بزرگی است. البته در بعضی از خیابان ها هنوز درختان قدیمی وجود دارند که با شاخه های بریده ریخت دیگری پیدا کردهاند مگر در جاهایی که از چشم های اصلاح طلب* کارگران شهرداری مصون مانده باشد.
اگر به اتوبانهایی که در دست ساخت هستند یا طی همین چند سال درست شدهاند نگاهی کنیم متوجه میشویم نخل های مثلا از ریشه در آورده شده را کاشتهاند، به امید سرسبزی، سایه و زیبایی.
البته این درختان بیچاره برای نمادین بودنشان است که با چنگالهای بیرحم ماشینها از خاک جدا و مانندی مترسکی بیجان وسط خیابانها خاک میشوند!!! درختانی که ایستاده میمیرند و خشک میشوند و مثل خیلی از هزینهها دولتی بیخود و بیسود است. البته شاید این درختان تا یکی دو سالی بصورت نیمه جان و نیمه سبز بر جای بمانند ولی در آخر خشک میشوند و بار دیگر پولی از جیب دولت برای در آوردن این درختان خشک خرج میشود .نخل هم قربانی نمادین بودنش میشود و به درد وسط اتوبان نمیخورد. داستان نمادین بودن این درختان هم مثل نماد آدمهای جنوبی و بندرعباسی است!
چند وقت است این سئوال در ذهنم نقش بسته که آیا نمیتوان چیزی را نماد کرد که هم جنبهی سودمندیاش را داشته باشد هم معرف خوب و سالم آن منطقه باشد؟! قبل از نوروز تابلویی کنار سواحل بندرعباس نصب شد که یک بچهی سیاه پوست را نشان میداد و ماشینی در ساحل گیر افتاده و زیر تابلو نوشته شده بود (خطر فرو رفتن ماشین در آب)آیا بیشتر بندرعباسیها سیاه پوستند؟ چه کسی این ذهنیت را درست میکند؟! مگر نه اینکه خودمان خودمان را سیاه معرفی میکنیم؟! بگذریم...
برای این درختان هم همین است, چرا درختانی را وسط اتوبانها و شهر تابستانی بندرعباس نکاریم که سایه ی خوبی داشته باشد و وسیله برای خنک شدن هوای گرم شهر باشد؟
شاید درختانی جز نخل سختی بیشتری برای کاشتن و نگهداری اش باشد اما در عوض زیبایی، سرسبزی و هوای مطبوعتری داریم که نعمت عزیز و بزرگی است.
* (منظور آن حزب سیاسی نیست!!!)