امنیت بندرعباس حق همه ی موجوداتی است که در آن زندگی میکنند،حتی جغد ها هم امنیت ندارند و من به عنوان نماینده ی جغدهای بندری اعتراض خود را اعلام می کنم...هر چند که در یک پست (از گذری بر گذری) از مشکلات امنیت اینجا و آنجا حرفی زدم اما حالا با یک رنگی این اعتراض موافق تر ام...پس هر شهروند یک پیشنهاد برای برقراری امنیت و امنیت بندرعباس حق طبیعی ماست
برای ما همیشه ساده است که مرگ چون مرگ فریده جعفری را ببینم. چون بسیار از این اتفاقها دیدهایم. درست در روز پانزدهم مرداد این اتفاق می افتد. فریده جعفری در حالی که هفته آخر بارداری اش بود به بیمارستان میناب رفت و کادر ناشی بیمارستان باد معده را اشتباها جای باد زایمان تشخیص دادند و ... مرگی که به خاطر بی کفایتی چند تن و یک سریال ایرانی اتفاق میافتد و بین فریده، همسر و فرزندش فاصلهها میاندازد دست نیافتنی... برای ما ساده است باور اینچنین بیلیاقتی مسئولان اجرای مراکز بهداشتی، زیرا بارها شاهد بودهایم که عزیزانمان به سادهگی نیست شدهاند و آبی از آب تکان نخورده... باور سخت آن زمان است که ببینم مانند کشورهای کافر و بیدین تیم پزشکی بسیج شود تا جان حیوانی را نجات دهند. برای ما بسیار ساده است که اینگونه تیتر بزنیم علاقمندی پرستاران به فاصله ها جان زنی را گرفت ... ما به هیچ نگفتن ، به گذشتن از حق خود،به خاموش ماندن و سازش بدجور خو کردهایم.چه کسی باور میکند حرف این مرد خدا نشناس که علت مرگ فریده نارسایی کلیه و خونریزی باشد... چرا منتشر میشود در رسانهای که جمهوری اسلامی نام دارد! اگر واقعیت خبر را نمیتوانید منتشر کنید چرا دروغ را راست میکنید...چگونه به راحتی سر میگذارید وقتی میدانید انسانی بیمادر بزرگ میشود...انسانی که هیچگاه بوی مادرش را حس نکرده...انسانی که هیچگاه بزرگی دستان مادرش را لمس نکرده ...انسانی که هیچگاه مادرش را مادر نکرده ...
باد یمانی گوهر سفته لاتیدان "منصور++" ایرنا مهر
مقابل درب زندان ایستادم و برای اولین بار از بیرون به دیوارهای بلندش نگاه کردم. وقتی اون طرف دیوار بودم اصلا گمان این روز را نداشتم. همراه من دو جوان دیگر هم آزاد شدند. که به محض بیرون آمدن با اتومبیلی که منتظرشان بود رفتند. جرمشان با من یکی نبود اما پیش میآمد که همدیگر را ببینم. آرام به راه افتادم.حالا که عمر زندانی بودنم تمام شده بود با خودم میگفتم آنقدر هم سخت نبود که من بیقراری میکردم. خوشحال بودم و یواشکی میخندیدم ، حواسم به دور برم بود تا کسی نگوید این مرتیکه خوله داره با خودش میخنده... کل داراییام حالا یک کیف با خرت و پرتای توش بود،اما احساس خوبی داشتم. هیچ کس نمیدونست آزاد شدم، برای اولین بار توی عمرم کسی هیچ توقعی ازم نداشت! تجربهی جدیدی بود. مردد بودم اول کجا بروم...توی همین فکر بودم که صدای موتور سیکلتی که نزدیک میشد رو شنیدم. پشت سرم را نگاه کردم. موتور 125 سیجی با سه جوان که تقریبا همسن خودم بودند. اون که آخر نشسته بود و داشت از پشت میافتاد با لحن آروم و قدرتمندی گفت: سیگار داری؟! هر سه نفر به طور وحشیانهای سر تا پایم را نگاه میکردند...من که ترسیده بودم زود گفتم: نه...تازه از زندان آزاد شدم... به امید اینکه زود رهایم کنند و پی کارشان بروند. از موتور پیاده شد و آرام نزدیک شد: به قیافهات نمی خوره زندانی باشی... اون دو نفر نیش خندهی تلخی زدند. موتور را جک کردند و نزدیک شدند. انگار از چیزی دلخور بودند...اما یقین داشتم از طرف من نبوده... آرام خواستم بروم. نفر وسطی که درشت بود دستم را گرفت. با لحن تندی گفت: دارن باهات حرف میزنن! قبلم تند میتپید. و سخت عرق کرده بودم. آب دهان را قورت دادم و خبردار ایستادم. نفر سوم کوتاه قد و نحیف بود در حالی که دور و برش را نگاه میکرد گفت: پول داری بریم سیگار بکشیم؟! دست کردم و ته چهار جیبم را بالا آوردم : هیچی ندارم... زود متوجه شدم کار بدی کردهام. هر سه نفر عصبانی و داغ بودند. نفر دوم مشتی آرامی به شکمام زد...دست و پایم کاملا بیحس بود. خواستن کیفم را بگیرند که دستم را رها نکردم. لگد محکمی دستم را از کیف جدا کرد. پژوی مشکی رنگی از دور میآمد به محض اینکه ماشین را دیدند سوار موتور شدند من تند رفتم و خواستم کیفم را بگیرم. در حالی که موتور حرکت میکرد من کیفم را چسبیده بودم. دو نفری با مشت رو دستم میزدند. من به زمین افتادم و موتور رفت. متوجه شدم مچ دستم میسوزد، دستم را با موکتبر یا تیغ بریده بودند. روی زمین نشستم و دور شدن موتور بیپلاک را نظاره کردم. ماشین پژو هم در بین راه به کوچهای رفت. دستم را روی زخم گذاشتم .خون به سرعت از تنم خارج میشد. بلند شدم و از همان راهی که آمده بودم برگشتم ...
هفتهنامه ندای جوان در این سالها به دلیل تعویض مکرر اکیپ تحریریهاش دست خوش تغییراتی بوده ، که حالا با تحریریه جدیدش فعالتر و نسبت به قبلیها عملکرد قابل قبولتری داشته است. در دو سال گذشته یعقوب عباسزاده خبرنگار صدا و سیما خلیج فارس سردبیری این هفتهنامه را بر عهده داشته که تقریبا تنها بود و کیفیت نشریه هم به جز در چند شماره که صفحه بندی و گرافیک اش خوب بود مابقی بی کیفیت و مناسب نبود. بعد از عباسزاده نوبت محمد کمالی رسید تا خودش را محک جدی بزند. کمالی که قبل از ندای جوان ویژهنامه شات را برای روزنامه ندای هرمزگان کار میکرد اینبار سردبیر ندای جوان شد تا پایان ویژهنامه بیهدف شات رقم بخورد. محمد کمالی هم که تقریبا خودش همهکاره ندای جوان بود نشریه معمولی مانند سایر نشریات کسل کنندهی هرمزگان تولید میکرد و بعد از چند ماه کار کردن او هم ندای جوان را رها کرد تا سکان این ندای جوان اینبار به ابراهیم پشتکوهی برسد. کار اصلی پشتکوهی نمایش است اما در این سالها دغدغه مطبوعاتی هم داشته است. دبیر صفحه تنفس در هوای شعر(ندای هرمزگان) ویژهنامه داماهی و هورخش(صبح ساحل) سردبیر هفتهنامه صبا بخشی از فعالیتهای ابراهیم پشتکوهی در این عرصه است. ارتباط خوب پشتکوهی با هنرمندان بندرعباس و هرمزگان و شناخت از پتانسیلهای محیط شهرش به او کمک کرده تا ندایاش جذابترین نشریه حال حاضر هرمزگان لقب بگیرد. هر چند که در این هفت شمارهای که کار کردهاند عکسهایی* از خود و گروهش در صفحه اول نشریه چاپ کرده است که برخیها پای خود ستایی آنها گذاشتند اما به حق نشریه ندای جوان روز به روز بهتر شده و امید روزنامه خوانهای هرمزگانی است که عمر سردبیری پشتکوهی مانند سایرین کوتاه نباشد.
* : در این عکس عبدالحسین رضوانی.فاطمه مدنی که هر کدام دبیر بخشی از ندای جوان هستند حضور دارند. در شماره دیگر نشریه عکسی از سر دبیر و مدیر مسئول نشریه به چاپ رسیده بود.
کسی که سه سال مدام اینترنت پر سرعت داشته الان یهو بیفته تو ترافیک اینترنت کارتی،چه حالی میشه؟!