یگذارید این وطن دوباره وطن شود.
بگذارید دوباره همان رویایی شود که
بود.
بگذارید پیشاهنگ دشت شود
و در آنجا که آزاد است منزلگاهی
بجوید.
آه، بگذارید سرزمین من سرزمینی شود که در آن، آزادی را
با تاج ِ گل ِ
ساختهگی ِ وطنپرستی نمیآرایند.
اما فرصت و امکان واقعی برای همه کس
هست، زندهگی آزاد است
و برابری در هوایی است که استنشاق میکنیم.
(در این «سرزمین ِ آزادهگان» برای من هرگز
نه برابری در کار بوده
است نه آزادی.)
من جوانی هستم سرشار از امید و اقتدار، که گرفتار آمدهام
در
زنجیرهی بیپایان ِ دیرینه سال ِ
سود، قدرت، استفاده،
قاپیدن زمین،
قاپیدن زر،
قاپیدن شیوههای برآوردن نیاز،
کار ِ انسانها، مزد آنان،
و
تصاحب همه چیزی به فرمان ِ آز و طمع.
من کشاورزم ــ بندهی خاک ــ
کارگرم، زر خرید ماشین.
آه،
من انسانی هستم که سراسر دریاهای نخستین را
به جستوجوی آنچه میخواستم
خانهام باشد درنوشتم
رویایی که فرامیخواندم هنوز امّا.
آه، بگذارید این وطن بار دیگر وطن شود
ــ سرزمینی که هنوز آنچه
میبایست بشود نشده است
و باید بشود! ــ
سرزمینی که در آن هر انسانی
آزاد باشد.
سرزمینی که از آن ِ من است.
ــ از آن ِ بینوایان،
سرخپوستان، سیاهان، من،
که این وطن را وطن کردند،
که خون و عرق
جبینشان، درد و ایمانشان،
در ریختهگریهای دستهاشان، و در زیر باران
خیشهاشان
بار دیگر باید رویای پُرتوان ما را بازگرداند.
آری، هر ناسزایی را که به دل دارید نثار من کنید
پولاد ِ آزادی زنگار
ندارد.
این وطن برای من هرگز وطن نبود،
با وصف این سوگند یاد
میکنم که وطن من، خواهد بود!
رویای آن
همچون بذری جاودانه
در
اعماق جان من نهفته است.
ما مردم میباید
سرزمینمان، معادنمان، گیاهانمان، رودخانههامان،
کوهستانها
و دشتهای بیپایانمان را آزاد کنیم:
همه جا را، سراسر گسترهی این
ایالات سرسبز بزرگ را ــ
و بار دیگر وطن را بسازیم!