مثلن من بودم
سایهای دراز که روی دیوار سنگ
راه میرفت
بیهدف و سرخوش
تا مرگ اجباری را در خود جا کند ...
نه تنها من
بل همانی که خدایش میدانی
از این کردار بیبینش تو دلگیر است
ما بسیار صبوری داریم
صبر ما وقتی خون میشود
که هیچ جای امنی نداری
بیا و ما را مثل خودت بدان
و این همه جفا مکن
کسی را از پشت خنجر زدند امروز
در
رسالت چهارراهی که به دریا میرفت
چهار راهش!
کسی را از پشت خنجر زدند امروز
که همهی آزادی بزرگش را
در کوله پشتیاش محبوس داشت
چه امروز نا امن بود چهار راه
چه امروز بی رحم بود دنیا
کسی را از پشت خنجر زدند امروز
که همیشه از جلو میزد
چه خنجر
چه دریا
یا هرزهای را ...
و نخواهیم مگس از سر انگشت طبیعت بپرد
و نخواهیم پلنگ از در خلقت برود بیرون
و اگر خنج نبود، لطمه میخورد به قانون درخت
و اگر مرگ نبود، دست ما در پی چیزی میگشت
مقبرهها زیبایند،
به عریانی واژههای لاتین و تاریخِ حک شدهی مرگ بر آنها،
همراهی مرمر و گُل
و میدانگاههایی چون حیاطها سرد
و دیروزهای بیشمارِ تاریخ
که خاموش و یگانهاند امروز.
سهواً به مرگ میشناسیم آن آسودگی را
و بر این باوریم که «پایان» آرزوی ماست
حال آنکه آرزوی ما بیاعتنایی است و خواب.
همیشه و برای یک بار
ترا خواهم دزدید
کنج آن دنیای دیگرت
و آنگاه
دستان کوچکت را
به بزرگی آسمان خواهم فشرد
همیشه و برای یک بار
ترا خواهم دزدید
و با هیزترین چشم
نگاهت خواهم کرد
یک مرد ۳۰ سالهای بود که تازه ازدواج کرده بود و کاری هم نداشت تا مخارج زندگیشو تامین کنه. تو خونهی پدر زنش زندگی میکرد و وسایل خونه هم پدر زنش براش گرفته بود. یکی از دوستان قدیمیش که خیلی تو فکرش بود یه روز بهش گفت: حداقل برو پولی،وامی جور کن تا ببرمت جایی سر کار! اون مرد 30 ساله هم دید دوست قدیمیش بد نمیگه. رفت پیش پدر زنش و قضیه رو بهش توضیح داد. پدر زنشام قبول کرد و به خاطر دختر نازنینش یه وام گرفت تا داماد بیکارش بتونه جایی مشغول کار کردن و پول در آوردن بشه. ماشین رو خرید و رفت پیش دوست قدیمیش. دوست قدیمیشام بدون معطلی اونو برد به محل کار و به رئیس شون معرفیش کرد. رئیسام چون اون دوست قدیمی از قبل باهاش هماهنگی کرده بود پذیرفت و اون مرد 30 ساله صاحب شغلی شد. رانندهی کارشناسان. کارشناسان رو از محل کار به خونه و از خونه به محل کار میبرد. یک سالی گذشت و اون مرد سیساله حالا خودش رو تو کار ثابت حس میکرد و گاهی وقتاام کار بردن و آوردن کارشناسان رو انجام نمیداد و به اونا میگفت با تاکسی تلفنی برن خونه بعد پولشون رو حساب میکنه...بگذریم که حالا پولشون رو میداد یا نمیداد! گاهی وقتاام ازشون پول قرض میکرد. گاهیام وقتی کارشناسی رو میبرد پشت اون کارشناسی که نبود بدگویی میکرد. 2 سالی به همین منوال گذشت و اون مرد حالا 32 سالش بود. یه روز اون دوست قدیمیش رو دید و دوست قدیمیش از وضعیت کارش پرسید که راضی یا نه! اون مرد که حالا 32ش بود گفت: من از 2 تای این کارشناس آ خوشم نمییاد...میشه اینارو بیرون کنن! اون دوست قدیمی که تعجب کرده بود با خودش گفت مث اینکه این مرد که تازه 32 سالش شده نمیدونه که اگه این کارشناسا نباشند اونام شغلش رو از دست میده! یه کم دیگهام فکر کرد و به اون مرد که تازه 32 سالش شده بود گفت باشه! و اون ۲ تا از هم خداحافظی کردن...
سر موش بودن بهتر از دم شیر بودن است