جغد بندری
جغد بندری

جغد بندری

شب و من و...

وقتی آهسته سر و پایت را به دلم زدی

نان را تخته‌ی زنم کردی

پشت این اتصالات

پشت این دم و باز دم سرد

کنارٍ هیچٍ دریا می‌شدم

و

وزق آب پشه‌های رابطه‌مان را می‌خورد.

سرد بودی آنشب اما

یخ نه

آخ نه

تو آب شدی و مهتاب نبود

و من

پشت نازکت را خواب شدم.

شب می‌شد هر دم بر من

و تو

دقایق را ایست می‌کشیدی!

نعره جان من خاموش در درونت .

الله و اکبرمسجد سبز

هوشیاریت را هشدار می‌داد

و روح من

در مخملی‌های جانت

سجده می‌کرد .

چقدر آن ثانیه ها عاشق بودند

چقدر !

و من تنها نگاهت می کردم

بلند می سرودم گیتارم را

و دستانم را کوک می کردم :)(یار عزیز کامت بلندم ...))

تو رگ سکوت را پر از نام من می کردی

و من همچنان

آتش زیر خاکستر بودم .


پیشکش برای R- A , وقتی که کودکم .

گلبرگهای سرخ

وقتی که شب فرا می رسد
باد
گلبرگهای گل سرخ را
روی آب های چشمه شناور می سازد
با گذشت سالیان دراز
زیر آفتاب و باد و باران
دیوارها فرسوده می شوند
تمامی آن ها
از صبح اولین روز تابستان
با قلبی پرآواز آمدند
و ناگهان با نوک اسلحه هایشان
واژه های شگفتی بر روی دیوار نوشتند
بوته گل سرخ
بر روی دیوار بدون هدف دنباله روست
هر سال تابستان
نام آن ها روی گلبرگ های گل سرخ
حک می شوند
با گذشت سالیان دراز
با قلبی خونین
با پایی برهنه
با گام های آهسته و چشمانی درخشان
و لبخندی عجیب
در دشت در زیر آفتاب و باد
در آن صبح روز تابستان آمدند
وقتی که شب فرا می رسد
روی دیوار های فرسوده
لکه هایی به نظر می رسد
که گویی خون است
ولی این لکه ها
چیزی جز همان گل های سرخ نیست.
( این شعر در کاست سل کورش یغمایی و توسط خودش خوانده می شود )

شبیه به هیچ

با خبر مرگ یکی از دوستانم در قلبم مرگ را نزدیک احساس کردم . مثل جرقه بود به ذهن خواب آلوده ام . همیشه در ذهن نا آگاهم جاودانگی عجیبی بود اما حالاحقیقت مرگ را بر روحم شفاف لمس می کنم.تا به حال شاهد مرگ جوانان بسیار بوده ام اما گویی در خواب زنده گی می کردم که هیچ گاه خودم را در بستر مرگ نمی دیدم یا شاید ترس بسیاری که از مرگ داشتم مرا وادار به فکر نکردن به حقیقی ترین حقیقت زنده گیم می کرد .ترس از دست دادن تمام آن چیزهایی که از بدو تولدم تا به حال بدست آورده ام یا خود به خود حاصل شده مثل : نفسم ، مادرم ، برادرم و ... گلویم را به سختی می فشرد . هر وقت کسی می مرد حتی اگر از نزدیکانم بود ،در مراسمش شرکت نمی کردم و با خودم می گفتم: چه بیهوده است مراسمی اینچنینی و نباید اینقدر هزینه برای یک مرده پرداخت شود .که این خود به نوعی فرار از مرگ بود. اما حالا که درست می اندیشم به وضوح می دانم که حقیقت مرگ چیزی نیست که با فکر نکردن و گریختن از او بتوانی از دستش رهایی یابی ، برعکس هر چه بیشتر از او گریزان شوی نزدیکترت می شود و به حق و درست است که : انسان زاده می شود تا بمیرد. حالا که این واقعیت را پذیرفته ام و این حقیقت شیرین را با جان حس کرده ام زنده گیم شیرینی زلالی پیدا کرده و راحتر با دوستانم برخورد می کنم ، کمتر عصبانی می شوم و فکر از دست دادن تمام چیزهایی که دارم را می کنم .

تسلیم در برابر مرگ شیرین ترین تجربه ی تمام زنده گیم بود .



مرگ پایان یک آغاز و آغاز پایانی دیگر است .( بودا)


یک داستان ذن( از مجموعه گوشت ذن استخوان ذن)

سه دوست از کوهستانی می گذشتند و با هم هیچ نمی گفتند . بر سر یک تپه ی بلند مردی نشسته بود ، اولی گفت: گمانم غم بسیار دارد که اینگونه درمانده بر سر این تپه نشسته . دومی گفت: نه دارد کوههای زیبا را تماشا می کند ، کسی که در کوه خانه دارد غصه ندارد . سومی گفت : من می گویم دارد مناجات می کند ، از بالا به خدا نزدیکتر است انسان .

اولی باز چیزی گفت و آن دو هم . آنقدر با هم در مورد مرد بالای تپه سخن گفتند که بحث بالا گرفت. سومی گفت : بیایید از خود آن مرد بپرسیم و آنها پذیرفتند.

به بالای تپه رفتند و از مرد پرسیدند : بر ای چه شما اینجا نشسته ای ؟

مرد پاسخ داد: هیچی ؛همین طوری ...

بی تو گپ بودم

وقتی مِه چه بسیارگپ بودم (بی تو)و دو اُمزه ، اِشنو اُمزه بی تو .بی تو سفر با همه ی مغزم با همه ی دستُم رَفتم اما تنها . شعر اُمگفت ، فُحش اُمدا، بازی اُمکه نمایش ، نماز اُمخوند و نیایش ،

کتاب هر دستی که هَسته باز و ساز اُمزه با وَهری که از تومهَسته

مَخونده بَه دُنباِلتروم ،

دو اُمکَند توپ به دست، گَشت لطافت تو، دست به مُودن زن اُمکَشی و نَهَسته جِنسی خدایی که مَواسته.

مِه چِه بسیار گَپ بودم و بی تو هر رو

، دلم خالی از رَحم آدمی.

مه کوچَک گَپ بودم لوو دیریا پای مشتای تدو* .

هَمه جا که رفتم گَََپ تو شاگو وا مِه ولی...اَفسوس

کَرو شَل گوشم و دستم 

منتظر معجزه که بیی وا دلم مرحم بی کسیم توی 25 سال دوری اَ خوم تو بشی

که بشی که خاشی که خاشی

مه چه بسیار گَپ بودُم بی تو...


* تدو: یکی از قدیمی ترین مشتاون خواجه عطا مال ای شخصن. که هنو با وجود سن بالایی که ایشه پا مشتا خو اریت.


من


همان طور که سخت زاده شده ام

روزگاری

سخت خواهم مرد

چونان که پایم

بی هیچ راهی پیمود

کوره راه های تنگ و تاریک هستی.

برایم از من بخوان

که حس نمی‌شوم برای خودم.

بابا غلام

از بابا غلام که گذشتیم

مادر غلام گریست

چشمی تنها مانده بود

به اتوبانها

که همه بن بست و لایتناهی .

از بابا غلام که گذشتیم می دانم

که درد است وغم است و آه

های مادر غلام

که به خیابانها غلام گم کن

با نفرین نگاه میکند

بوی تن غلام دارد

کوچه های باباغلام

وچشمه ی خون دل که سرازیر می رود

کرکسهای کشتارگاه می نوشند .

از باباغلام تا مادر غلام

از باباغلام تا غلام.

(بابا غلام نام محلیست در ۱۲کیلومتری بندرعباس) .

سپیده دمان را می جست


همه چیز از آنجا شروع شد که پسر رییس بانک محلمان به خاستگاریم آمد. او فقط یک یا دو بار مرا در بانک دیده بود ، نمیدانم چرا این کار را کرد .
همه ی فامیل و دوستانم مرا خیلی خوشبخت می دانستند که یک همچین آدمی به خاستگاریم آمده که نه سنم به او می خورد و نه آنقدر زیبا یم که بخواهد شیدایم باشد و نه مال منالی داشتیم که بخواهد بخاطر پول ...
همه اتفاقها خیلی زود گذشت ، انگار من خواب بودم و زمان ازدواجمان فرا رسیده بود . دختر خاله هایم از لباسهای عروس که ویکتوریا زن دیوید بکام آن فوتبالیست مانکن انگلیسی در روز عروسیش پوشیده بود سخن می گفتند از سفره عقدعروسی فلانی و ...
همه ی این حرفها مثل نسیمی تو گوشم در حال آمد و رفت بود ، هنوز باورم نشده بودکه من با این سن وسال زیاد بخواهم شوهری جوان و خوش تیپ مثل آقاناصر ، آنهم پسر تازه از فرنگ برگشته یک رییس بانک...
خلاصه روز عروسی فرا رسید ، یک جشن کاملن مجلل . همه فامیل ما چه آنهایی که در روستا بودند چه آن تعداد کمی که مثل ما آواره ی این شهر خراب شده بودند ...همه و همه آمده بودند . وچیزی که مرا خیلی اذیت می کرد اختلاف طبقاتی بین ما بود .قیافه ی مهمانها ی ما در آن جشن پر شکوه مثل کارگرهایی بود که آمده ان کار تدارکات جشن را انجام دهند .
تنها چیزی که کمی مرا آرام می کرد برخورد خیلی خوب آقا ناصر با فامیلهای ما بود . او بسیار مهربان بود و بسیار دید بزرگی داشت.

بعد از اینکه همه ی مهمانها رفتند و من و آقا ناصر تنها ماندیم،متوجه شدم که ناراحتی دارد فکر کردم کسی او را ناراحت کرده ،ولی او گفت که چیزی نیست و خودم را ناراحت نکنم .کمی آرام شدم وقتی می خواستیم که در بستر کنار هم باشیم ،من از او خواستم که آنشب جدا از هم بخوابیم ، چون خیلی خیلی خجالت می کشیدم .

او پذیرفت ولی گفت که میرود بیرون هوایی بخورد و برگردد ...

الان هفت سال گذشته و او هنوز برنگشته ...


آشتی کن پدرم ...

پدر !

پدر سوخته در باران

چقدر تابلوست درونت

کشته ی چشمت

کنتور آبم.

خیس است و تر

رها شده باد

که است که می خواند

جن و پریزاد.

آشتی آشتی آشتی

واژه ی چاق گوشتی

پدر پدر پدر

انتخاب آخرین مادر .

قبض از راه و کوره راه

چفتک فرسوده آبها

و جیبهای تهی از دوستت دارم ها

در سینه های تراش خورده از خنجر پدر !

گهیب را تو پیر کردی

گهیب لالایی‌های ما

آن که هم آب بود و هم کنتور پدر !

هم پا بود و هم نور پدر!

طراوت تبسم در بارش بی نانی

بر لبهای زخم و خشک ما ...

گوش جاویدان

برای زبان تیز و آهنین کودکانت

ستیز را آخرین کن

شب و چپاول چنگیز در راه

کودکانت تشنه‌ی آرامیدنن

و

خسبیدن در میان آرامشی بی هیچ

به نام مادر

کنتور هم بی نمره است

و من.


آشتی کن پدرم

مادرم در راه است .


گهیب:عروس

چفتک: قفل در و پنجره . دستگیره


این کار را در سال ۱۳۸۰ در خدمت سربازی نوشتم و امروز در آن تغییراتی حاصل شد . این شعر را با افتخار بسیار به (خانم ش سرافراز) تقدیم می کنم آنکه در کودکی هر گاه بی مادر می شدم مرا از شیر کودکش دریغی نبود .

اول کهنگی



تو بهتر شیر می دادی

گر چه من حیوان بودم

و خونت را پدر

می ریسیدم.

من اول انبساطم

اول درخت

جای ربط بی نقطه ی

زمان .

من اول زن بودم

گر چه تنم را کرم خورد

وماه

با خندیدنش خود را کشت.

من من اول

چقدر خوب می دید عکس قاب شده ی آینه ام را

آهایییییییییی" خط استوا :کمر زمین را ول کن

ما ترکیدیم.

لبهای بسته ی تکرار

زمزمه ی کوسه خوار

فریاد کنید : آخم توشه ی راهم

نازم نغمه ی سازم.

با این همه از یاد نبرده ام پدر

ای کاش تو مادر بودی اما

نه نه ...

اگر تو هم مادر بودی پدر

باز مادر میشدی

و من

دلم برای پدر یخ می زند

در این تابستان بی مغز .

چرا پدرم خوشگل نمی مرد

من صدای هارت و پورت درونش

را می شنوم .

تاول خودکارم بوی تو میدهد جوراب

پس من کهنه


من اول کهنگی ام

گر چه تازه عکاس شده ام.